یه روز و شبِ پر از فکر


هر شب تنهایی

بر سنگ مزارم ننویسید که او تنها بود بنویسید بهترین دوست تنهایی بود

 

الان شبه - سه شنبه. امروز روز سختی داشتم، گرفتاریهای جور وا جور، ولی از غروب حالم خوب بود!!

امروز از صبح بارون می بارید. منم از صبح چند مرحله پیاده روی کردم ( دندونپزشکی - رادیو گرافی - بانک و ... ) پاهام خسته است . همینطور که تو خیابونا قدم میزدم و بارون که کاملا خیسم کرده بود به چهرۀ آدما دقت می کردم. تو چشمها و تو چهرۀ همه آدمها میشه قُصه رو پیدا کرد. میشه فهمید که از چیزی می ترسند و ناراحت چیزی هستند. یه سری آدمها هم چهرۀ پیروزمندانه ای دارند. پیروزی نسبت به موجودیت زندگی روزمره، نه چیز دیگه ای.....  یه سری آدما هم به بَزَکی که می کنند یا به نقابی که می زنند خوشن و فکر می کنند که یه موجود خاص هستند که همه حسرت دیدنشون رو دارند. مثل خیلی از دخترای پوچ و بی مغز و توخالی که جز لوازم آرایشی و گریم هیچ حرفی برای گفتن ندارند. خیلی تهوع آور هستند. واسه همینه که اصلا حاضر نیستم به چهرۀ خیلی از دخترها نگاه کنم. دلم برای همشون میسوزه که این همه به خودشون سختی میدن و به خودشون میرسن که آخرش برن تو چهارچوب مضحک یه قانون مضحک تر بنام زندگی مشترک. یا شاید هم اصلا فرصت اینکارو پیدا نکنند. 

خلاصه اینکه خیلی از ما آدما با همۀ پوچ بودن و مشکلات و غصه هایی که داریم باز هم مدعی هستیم و مغرورانه به پیرامونمون نگاه می کنیم.

امشب احساس دلتنگی نمی کنم. هر چند هیچوقت موضوعی برای دلتنگیِ واقعی نداشتم. خیلی بده.... دلم چیزی رو میخواد که نمی دونه چیه!! یا دلتنگ میشه در صورتی که نمیدونه برای چی یا کی ؟!!   من خودم هم پرم از تهی بودن .........................

امروز خیلی فکر کردم، چون فرصت برای اینکارو داشتم. هی به خودم امید میدم و به خودم میگم که هیچ چیز کائنات نمی تونه جلوی تو رو بگیره، پس با قدرت برو جلو...   ولی شب که میشه دلم میخواد کم بیارم، دلم میخواد ناراحت بشم، دلم میخواد نقابِ خوشیِ ظاهری رو از صورتم بردارم و روحم و جسمم یکی بشه. میخوام نداشته هامو دوست داشته باشم و به چیزهایی که ذهنمو ارضا میکنه فکر کنم. میخوام غصۀ خیلی از چیزها رو بخورم..................................................................................

امروز یه دوست که تازه چند وقتی بود که با هم صمیمی شده بودیم، بهم گفت دیگه بهش اس ام اس ندم یا دیگه تماس نگیرم. گفت نامزد کرده.( یه دروغِ محض.... ) منم کلی بهش تبریک گفتم و واسش آرزوی موفقیت کردم. تو دلم خیلی واسه خودم متأسف شدم. آخه کسی بود که خیلی روش حساب باز کرده بودم و داشتم بهش اعتماد میکردم و شاید هم یه احساس عاطفی ایجاد میکردم و از اونجایی که یه 7- 8 سالی از من بزرگتر بود، فکر میکردم خیلی با شعور و فهمیده باشه . میخواستم ازش چیز یاد بگیرم!! ولی خوشحالم که یاد نگرفتم. یاد نگرفتم که آدمای دور و برم رو اینطوری کنار بذارم. خوشحالم .........

اَه ...... منم عادت کردم به گلایه و قرقر کردن !! قر قر امشب بسه......  صبح زود باید برم شرکت، خوابم میاد.

 

گاهی وقتها با خود می اندیشم : 

میان من و دیگران فاصله ای است. گویی در کار من اشتباهی است...

وقتی این اشتباه برطرف شود من به همه ی مردم نزدیکتر خواهم شد و شاید آنها را با عشقی جدید دوست بدارم.....



نظرات شما عزیزان:

آیلین
ساعت21:28---5 اسفند 1389
عجب دلی دارین شما!!!
سلام
وبتون قشنگه
به منم سربزنید
بای


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت17:16توسط H.kH | |